April 06, 2006

دلقک

دلقک آن شب نتوانست کسی را بخنداند، او آن شب ایستاده مٌرد....

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 10:32 AM | Comments (1)

December 16, 2005

چطور شد به هم زدید؟ هیچی بابا از مدل خندیدنش بدم می اومد، دختره یه جور مخصوصی می خندید، یه جوری بی صدا می خندید. چه جالب!...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 01:56 AM

November 20, 2005

آخر دلو زدم به دریا ، به یکی گفتم : ببین ! من هر شب امید و زیر بالشم میزارم ، بعد تازه می تونم ، با خیال راحت به خواب برم . روزام به خاطر اون اون از...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 05:37 AM | Comments (1)

September 11, 2005

داستانی بی عنوان و بدرود

پسر تمام حواسش به فیلمبرداری و بازی گرفتن از بازیگرها بود. دختر بدون توجه به هیاهوی سر صحنه از جلوی دوربین رد شد. همین موجب سرگیری گفتگویی میون اونها شد و به همین راحتی از هم خوششون اومد . چند...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 01:11 PM | Comments (10)

September 10, 2005

سفر

-دارم می رم -خب کجا می خوای بری؟ -آخه چه جوری می تونم بهت بگم کجا می خوام برم قبل از اینکه به اونجا برسم؟ صالح...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 07:36 PM | Comments (1)

September 04, 2005

شانس

فکر کرد که چه خوبه که بچه ندارم ؛ چه خوبه که شوق بابا شدن ندارم، وگرنه نمی دونستم وسط بیابون با بچه چی کار کنم، شیر میخواس، دوست میخواس، مدرسه میخواس، از عهدش بر نمیومدم، می شدم بدترین...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 12:30 AM | Comments (5)

August 22, 2005

کامیون نوشته

اگه واسه شما آرزوست واسه ما خاطرست...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 09:59 PM | Comments (4)

August 21, 2005

زندگی مثل یه جعبه کادو می مونه به شرطی که هیچ وقت بازش نکنی......

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 08:33 PM | Comments (3)

August 19, 2005

داستان یک کوهنورد

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آن جا که افتحار کار را فقط برای حود می خواست...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 10:52 AM | Comments (2)

August 13, 2005

اتاق معاینه شماره دو

سگی با صدای بلند سرفه می کند. دکتر : ریه هاش سالمه، آزمایش هاش هم چیزی نشون نمی ده. تازگی تو محیط آلوده نبوده؟ زن : نه دکتر ما خیلی رعایت می کنیم /اصلا از خونه بیرون نمی بریمش. غذا...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 10:46 PM | Comments (3)

July 19, 2005

دیوانگی

من هم عاشق توام......

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 10:36 PM | Comments (8)

June 19, 2005

روزگار ما

پسر : سلام پدر : سلام . . . . . . . . . . . پسر : شب بخیر پدر: شب بخیر...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 10:47 AM | Comments (1)

April 09, 2005

بازگشت

آروم راه می رفت، کسی منتظرش نبود. اگه پدر و مادرش هنوز یادش بودن حتما فکر می کردن که زندس چون کسی خبر مرگش رو هنوز نیاورده بود. یا شاید هم فکر می کردن مردس چون خبر زنده بودنش...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 03:32 PM | Comments (5)

February 14, 2005

you know

می دونی تنها بودن رو خیلی بیشتر دوست دارم تا اینکه در بقل معشوق ت احساس تنهایی کنی... می فهمی که چی میگم؟...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 02:21 AM | Comments (3)

February 07, 2005

چی کار می کنی؟

وادارم می‌كنی پياده بشم؟ عصبانی می‌شی؟ قهر می‌كنی؟ به‌م می‌گی پسر بد؟ يا تو هم من را می‌بوسی؟ داستان گو...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 07:26 PM | Comments (0)

January 03, 2005

مثل زندگی

پسر با چهره اي سفيد و بي روح روي تخت سردخانه ورامين دراز کشيده بود. دختر هنوز منتظر... و سکه هاي روي جاده در طلوع يک روز زمستاني به مرگ مي خنديدند. صالح سوم دي ماه هشتاد و سه...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 03:08 AM

January 02, 2005

زندگی عادت با تو بودن است......

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 02:33 AM

November 12, 2004

حرف آخر

-آخر یک چیز هایی هست؛ اگر تو می دانستی! من هیچ وقت جرات نکردم که برایت بگویم، ولی تصمیم گرفته بودم که قبل از عروسی مان به تو بگویم. آیا می شود دو نفر با هم راست حرف بزنند؟ -...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 09:06 PM | Comments (11)

October 22, 2004

دل گیر

سی سال بود که همه نگاهش می کردند اما هیچکس او را نمی دید. ناراحت بود. با اینکه اصلا کوچک نبود. حتی اگر ده نفر هم روبه رویش می نشستند و زل می زند توی صورتش، باز هم او...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 01:05 PM | Comments (10)

October 06, 2004

کفشدوزک های چاق و چله

گلدان کوچکم شته گرفته بود از بیابان چند کفشدوزک آوردم که شته ها را بخورد. چند روز طول کشید، کفشدوزک ها همه شته ها را خوردند و من برای این که کفشدوزک ها از گرسنگی نمیرند مجبور بودم از...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 08:33 PM | Comments (4)

August 13, 2004

5

قبل از پرواز، سقوط رو یاد بگیر......

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 01:09 AM | Comments (13)

August 03, 2004

بیلی

یک روز باکلی از کلاس دوم با داستانی که نوشته بود به خانه آمد ؛ " یکی بود یکی نبود ، بچه ای بود به اسم بیلی. دوست داشت در سرزمین های ناشناخته بگردد. یک سوراخ پیدا کرد و داخل...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 04:20 PM | Comments (7)

July 19, 2004

یه سوال

می دونید ازتون یه سوالی داشتم و جوابش برام مهمه و اما سوال اینه وقتی که می ری خونه و می ری سراغ یخچال و درش رو باز می کنی و یه بطری آب می بینی خب؟ بطری رو ور...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 01:28 AM | Comments (11)

July 15, 2004

بی عنوان

دختر گفت: ـ ساعت پنج . خوب است؟ پسر گفت : ـ باشد . و تمام هفته را منتظر آن ساعت بود . قهوه ، يا بهرحال مايعی که رنگ قوه ای ملايمی داشت و پسر سفارش داده بود ،...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 03:46 AM | Comments (9)

June 01, 2004

آخه اونهایی که ویلن می زنن باید چی کار کنن؟ هان؟...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 04:00 PM | Comments (5)

May 24, 2004

مرگ

نوه ها یکی پای او را گرفت و یکی گردنش را. آمارانتا اورسلا گفت : حیوونی مادر بزرگ! از پیری مرد. اورسلا سخت وحشت کرد و گفت : من زنده هستم! آمارانتا اورسلا جلو خنده خود را گرفت و...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 10:35 PM | Comments (8)

April 13, 2004

داستان عینک

مرد نشسته بود .......... زن نشسته بود ............ كنار هم نشسته بودند .............. روي دو صندلي .......... در يك اتاق........... آنجا مطب يك چشم پزشك بود ............ آن دو زن و شوهر نبودند ............. غريبه بودند........... مرد دوربين بود ...............

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 10:49 PM | Comments (10)

April 07, 2004

تصمیم

تصمیمم را گرفتم . احساس می کردم کوهی ار قدرت و اطمینان و بی باکی در سینه دارم . می خواستم به او بگویم خانه کوچک قلبم به امید او پر نور و گرم است. وقتی کنارش ایستادم گلویم خشک...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 10:40 PM | Comments (7)

April 04, 2004

روز دوم شايد روز آخر

روز دوم ، اصفهان ، جلفا ، کليساي وانک ، سراي سالمندان ارامنه ، ديدن يه آشناي قديمي ... تنهاس، يه عشق نافرجام و تجرد هميشگي ، ما رو به خاطر نياورد ، ولي چشماش مي خنديد ، بعد...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 10:41 PM | Comments (4)

March 27, 2004

خنده را به یاد می آورم

تنها دارای من شنیده هاست. در پارکی کنار رود خانه نزدیک نیمکت ایستاده ام . به گمانم شب است ، چون نور آفتاب را احساس نمی کنم. در سمت راستم ، صدای آهنگین رود خانه به گوش می آید...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 08:53 PM | Comments (2)

March 17, 2004

نمی دونی؟

می دونی تو دنیا مهمترین چیز چیه؟ من بهت می گم ، همین الان ، همین لحظه ... دگمه های پیرهن تو ؟...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 10:16 PM | Comments (6)

February 11, 2004

فاصله ها

...همینطوره فرقی نمی کنه چقدر از هم جدا بودن ...چند کیلومتر ...چند وجب...چند روز ...آره می دونم می دونی که فاصله ها بهونن...قلبها چیز دیگه ای می گن ...وقتی می تپن...اون وقت نزدیکترین حس ، حسی که فقط تو...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 10:13 PM | Comments (5)

February 09, 2004

انتقام

با سر و صدای دختر از خواب پرید ، دختر داشت باز یکی از اون کابوسهای شبانشو می دید ؛ یاد جر و بحثشون افتاد و بدون اینکه مثل همیشه بیدارش کنه با لبخندی دوباره به خواب رفت. صالح...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 05:58 AM | Comments (8)

February 02, 2004

فرشته

فرشته با به دنیا اومدنش ، به دنیا اومد. سالها رو شونه راستش منتظر موند بدون اینکه حتی یک بار هم باهاش مشورت بشه. آخه پسر همیشه به جلو نگاه می کرد ؛ بدون اینکه بفهمه مدتهاست دیگه فرشته ای...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 12:13 AM | Comments (5)

January 06, 2004

پسر تمام حواسش به فیلمبرداری و بازی گرفتن از بازیگرها بود. دختر بدون توجه به هیاهوی سر صحنه از جلوی دوربین رد شد. همین موجب سرگیری گفتگویی میون اونها شد و به همین راحتی از هم خوششون اومد . چند...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 12:30 AM | Comments (29)

December 05, 2003

دوست داشتن من سياهِ‌ ، به رنگ موهات ، چشمات....

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 10:30 PM | Comments (14)

October 18, 2003

نمی دونم!؟

اين بالهای شکسته ديگه نمی تونن منو بپرونن ، دو ماهی ميشه که ازت خبر ندارم ، دو ماهی ميشه که نديدمت ، دو ماهی ميشه که نبوسيدمت ، دو ماهی ميشه که ... راستی نمی دونم الان تو می...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 09:11 PM | Comments (0)

September 24, 2003

الو

نمی تونست بهش فکر نکنه ، گوشی رو ور داشت و شمارش رو گرفت ؛ بوق ، بوق ، و باز هم بوق و همینجور صدای بوق بود که قطع نمی شد . لعنتی تو ذهنش هم صدا می اومد...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 06:43 PM | Comments (0)

August 21, 2003

دو مرد دانشمند

زمانی در شهر باستنی افکار دو مرد دانشمند زندگی می کردند که با هم بد بودند و دانش یکدیگر را به چیزی نمی گرفتند. زیرا که یکی وجود خدایان را انکار می کرد و دیگری به آنها اعتقاد داشت. یک...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 10:42 PM | Comments (0)

August 15, 2003

هيجان‌انگيز

چه‌كار می‌كنی اگر يك‌دفعه در ماشين ببوسمت؟ وادارم می‌كنی پياده بشم؟ عصبانی می‌شی؟ قهر می‌كنی؟ به‌م می‌گی پسر بد؟ يا تو هم من را می‌بوسی؟ از داستان گو...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 09:45 PM | Comments (0)

August 14, 2003

عنوان ندارد

تمام شب اونجا بود و داشت با اون چشای لخت وق زدش ما رو تماشا می کرد....

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 09:18 PM | Comments (0)

August 09, 2003

بالاترين نسب

دختر پرسيد : شما چه نسبتی با هم داريد؟ جواب داديم : ما با هم دوست هستيم. پسر با لبخند گفت : ما فکر می کرديم نسبتی فراتر از دوستی با هم داريد. جواب داديم : چه نسبتی بالاتر از...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 03:21 PM | Comments (0)

July 25, 2003

پ

بعضی ها را می گويم بعضی ها که به ديدن خاک عادت دارند و پرواز کلاغ را نديده اند بعضی ها را می گويم صالح...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 11:26 PM | Comments (0)

July 21, 2003

آزادی ۲

 به میله های زندان نگاه کرد‌، یه بار دیگه شمردشون 24 تا ؛ خودشم باورش نمی شد که 36 سال گذشته باشه و تمام این 36 سال به فردا فکر می کرد به روز آزادی ، ولی حالا که فقط یه...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 10:40 PM | Comments (0)

July 12, 2003

آزادی

با عينک دودی رو چشم سمت راستم يه ديوار  بلند ساختم همينطور سمت چپم ، خورشيد می باريد ولی من جلو و عقبم هم ديوار ساختم بدون در و پنجره  و وقتی تموم شد عينکم رو ورداشتم ، به بالا...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 10:19 PM | Comments (0)

July 11, 2003

سارا

این جوری نباید بری. ریشاتو باید بزنی. چرا این حرفو زدی سارا؟ از کجا فهمیدی اسم من سارا ست؟ خودت دیشب گفتی. من وقتی مستم دوروغ میگم! خب حالا که مست نیستی بگو ببینم اسمت چیه؟ سارا از متن فيلم...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 12:02 AM | Comments (0)

April 12, 2003

ریکاردو چی کار می کنی

ریکاردو چی کار می کنی ؟ جرا همه چیزو جمع می کنی؟ تازه اومده بودیم اینجا!نمیشه دیگه اینجا موند فرانچسکو رو گرفتن.نه !کی؟دیر شد بجنب بچه باید سریع تر بریم فرانچسکو نمیتونه زیاد دوام بیاره آخه بیچاره تازه نامزد کرده!...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 11:38 PM | Comments (0)

February 27, 2003

کاش می تونستم مثل ماهيا

کاش می تونستم مثل ماهيا زندگی کنم!...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 03:41 PM | Comments (0)

February 16, 2003

ماجرای يک آدم نزديک‏بين

آميلکاره کارّوگا هنوز جوان بود، از مال دنيا هم بی‏نصيب نبود. حرص پول و مقام هم نداشت، به همين دليل چيزی مانعش نمی‏شد که از زندگی لذت ببرد. با اين حال، متوجه شده بود که مدتی است زندگی به تدريج...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 02:13 PM | Comments (1)

January 30, 2003

گربه در معبد

در روزگاران دور در يك معبد قديمی استاد بزرگی وجود داشت كه انديشه های نوينی را درس می داد . در معبد گربه ای بود كه به هنگام درس دادن استاد سروصدا می كرد و حواس شاگردان را پرت می...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 09:29 PM | Comments (0)

December 13, 2002

داستان کوتاه

داستان کوتاه:برژيت باردوت براي نجات زندگي سگ ها به اسكاتلند مي رود۰جاي ديگري ميليون ها مي ميرند كه متأسفانه سگ نيستند۰...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 09:52 AM | Comments (0)

October 21, 2002

بستنی

پسر بچه ای وارد يک بستنی فروشی شد و پشت ميزی نشست. پيشخدمت يک ليوان آب برايش آورد.پسر بچه پرسيد:يک بستنی ميوه ای چند است ؟ پيشخدمت پاسخ داد : ۵۰ سنت.پسر بچه دستش را در جيبش برد و شروع...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 07:06 AM | Comments (0)

October 16, 2002

مامبو يا همايون؟

رصد:آخر مراسم يک اوگاندايي آمد پرسيد اسم کوچکت چي بود؟ گفتم همايون. کمي فکر کرد بعد گفت چقدر اسم عجیبي داري ! مانده بودم چه جوابي بدهم. گفتم شايد همينطور باشد که مي گويي ، اسم تو چي؟ گفت اسم...

لطفا برای خواندن ادامه‌ی اين مطلب كليك كنيد

Posted at 05:47 PM | Comments (0)