« A prayer for you | HOME | آي مردم از ظهره ميخام »
شنبه،16 فوریه 2003
ماجرای يک آدم نزديکبين
آميلکاره کارّوگا هنوز جوان بود، از مال دنيا هم بینصيب نبود. حرص پول و مقام هم نداشت، به همين دليل چيزی مانعش نمیشد که از زندگی لذت ببرد. با اين حال، متوجه شده بود که مدتی است زندگی به تدريج مزهاش را برای او از دست میدهد. مثلاً موضوعاتِ کماهميتی از قبيل نظربازی در خيابان. زمانی با اشتياق به زنها چشم میدوخت، حالا شايد به طور غريزی توجهش به آنها جلب میشد، اما فوراً به نظرش میرسيد که زنها بیآنکه شور و شوقی در او برانگيزند مثل باد میگذرند؛ اين بود که نگاهش را بیاعتنا به زمين میدوخت. روزگاری شهرهای جديد بر سر ذوقش میآوردند، تاجر بود و زياد سفر میکرد، اما حالا جز عصبانيت، سردرگمی و بیحوصلگی احساسی نسبت به آنها نداشت. پيشترها، از آنجا که تنها زندگی میکرد، عادت داشت هر شب برود سينما. هر فيلمی که بود از ديدنش لذت میبُرد. کسی که مثل او مرتب سينما برود، فيلم بلندی را در بخشهای متعدد میبيند؛ همه هنرپيشهها را میشناسد. همين طور همه شخصيتهای اصلی و سياهی لشکرها را، و اين آشنايی هر بار به نوبه خود سرگرمکننده است. اما حالا، حتی در سينما، همه چهرهها به نظرش بیرنگ، بیروح و بیهويت بودند؛ بیحوصله شده بود.
عاقبت قضيه دستش آمد. فهميد نزديکبين است. چشمپزشک، عينکی برايش تجويز کرد. از آن به بعد زندگیاش عوض شد و علاقهاش به زندگی، در قياس با گذشته، صدچندان شد.
اما عينکزدن هميشه شور و هيجانی در او برمیانگيخت. مثلاً بعيد نبود در ايستگاه تراموا گرفتار اندوه شود چون همه چيز، همه مردم و اشياء پيرامونش، خيلی مبهم و پيشپا افتاده و کهنه بودند و خود را در دنيايی از شکلها و رنگهای کم و بيش فرسوده میيافت. عينک را به چشم میزد تا شماره قطارها را بخواند، و همه چيز تغيير میکرد. معمولیترين چيزها، حتی تيرهای چراغ، سرشار از جزييات ظريف و خطوط تند میشد. و چهرهها، چهرههای غريبه، همه مملو از نشانههای کوچک: دانههای ريش، جوش، تغيير حالتهای غريبی که قبلاً اثری از آنها نبود. جنس لباسها را تشخيص میداد، بافتشان را حدس میزد و حتی متوجه ساييدگیِ درزها میشد. نگاهکردن تبديل شده بود به يک سرگرمی، به يک منظره ديدنی، آن هم نه نگاهکردن به يک چيز بخصوص، بلکه صرفاً خودِ نگاهکردن. و به اين ترتيب، آميلکاره کارّوگا خواندنِ شماره تراموا را فراموش میکرد، قطارها را يکی پس از ديگری از دست میداد يا سوار قطار عوضی میشد. تعداد چيزهايی که میديد آن قدر زياد بود که انگار چيزی نمیديد. بايد کمکم عادت میکرد و دوباره ياد میگرفت که نگاهکردن به چه چيزهايی بيهوده است و نگاهکردن به چه چيزهايی ضرورت دارد.
زنهای توی خيابان را، همانها که در نظرش تا حدّ سايههای تار و دستنيافتنی تنزلکرده بودند، حالا به هنگام حرکت با تمام پيچ و تاب اندامشان توی لباس میديد، و طراوت پوست وگرمی نگاهشان را میسنجيد. انگار نه تنها آنها را میديد، بلکه همان موقع عملاً مالکشان میشد. وقتی بیعينک قدم میزد )فقط برای ديدنِ فاصلههای دور عينک میزد تا چشمهايش بیجهت خسته نشوند(، هيچ بعيد نبود که ناگهان لباس خوشرنگی جلو او در پيادهرو توجهش را جلب کند. آميلکاره با حرکتی غيرارادی فوراً عينک را از جيب بيرون میآورد و روی بينی میسُراند. و اغلب به دليل اين حرکت اتفاقی، دور از احتياط و نسنجيده مجازات میشد: ممکن بود آن زن عجوزهای از کار دربيايد. آميلکاره کارّوگا محافظهکارتر شد. هيچ بعيد نبود زنی که از راه میرسيد، به دليل رنگ لباس يا شيوه راهرفتنش، خيلی معمولی و کماهيت بهنظر برسد و نظربرانگيز نباشد و عينک را به چشم نمیزد. اما از کنارِ هم که رد میشدند میفهميد، برعکس، چيزی در آن زن، خدا میداند چه چيز، به شدت جلبش میکند. و آن وقت متوجه نگاهِ پرتمنای زن میشد، شايد هم زن، از اولين لحظه ديدار، آميلکاره را با نگاهش هدف گرفته بود و آميلکاره خبر نداشت. اما ديگر دير شده بود: زن در چهارراه از نظر ناپديد شده بود، سوارِ اتوبوس شده و از چراغ راهنمايی گذشته بود، ديگر امکان نداشت او را بشناسد. و به اين ترتيب، آميلکاره براساس نيازش به عينک، کمکم شيوه زندگیکردن را ياد میگرفت.
اما تازهترين دنيايی که عينک به رويش گشود، دنيای شبانه بود. شهرشب، که پيش از اين ابرهای تيره بیشکل و نورهای رنگی آن را دربرگرفته بود، حالا بخشها و ابعاد دقيق داشت. نورها مرزهای مشخصی داشتند. تابلوهای نئون، که زمانی در هالهای مبهم محو میشدند، حالا حرف به حرف قابل خواندن بودند. زيبايیِ شب در اين بود که فاصله مبهمی که عينکش در روشنايی روز ايجاد میکرد، اينجا از بين میرفت. آميلکاره کارّوگا احساس میکرد بايد عينک بزند، اما يکهو متوجه میشد که عينک به چشمش هست. نمیتوانست عطشِ ديدن را در خود فروبنشاند: تاريکی مغاکِ بیانتهايی بود که هرگز از جستجو در آن خسته نمیشد. در خيابانها، برفراز خانههايی که سرانجام پنجرههای زردرنگشان را به شکل مربع میديد، چشمهايش را به آسمان پرستاره میدوخت و کشف میکرد که ستارهها در زمينه آسمان مثل تخممرغِ شکسته پخش و پلا نشدهاند، بلکه با نيزههای تيزِ نور فضای بيکران پيرامون خود را میشکافند.
اين علاقه جديد به واقعيتِ دنيای بيرون با نگرانیهای او در مورد وجودِ خودش مرتبط بود، و استفاده از عينک هم به آن دامن میزد. آميلکاره کارّوگا آنقدرها به خودش اهميت نمیداد؛ با اين حال، همان طور که گاهی در مورد متواضعترين آدمها هم پيش میآيد، سر و وضعش برايش خيلی مهم بود. شايد انتقال از گروه آدمهای بیعينک به گروه عينکیها در ظاهر چندان مهم نباشد، اما جهشِ بسيار بزرگی است. مثلاً وقتی کسی که شما را نمیشناسد میخواهد توصيفتان کند، اولين کلمهای که به کار میبَرَد »عينکی« است؛ به اين ترتيب، اين جزء اضافی، که تا دو هفته پيش کاملاً برايتان ناشناخته بوده، به مهمترين خصوصيتِ شما تبديل میشود و حالا به واسطه آن شناخته میشويد. اين ماجرای ناگهانیِ »عينکی شدن«، آميلکاره را - میشود گفت به نحو احمقانهای - عصبی میکرد. اما مشکل اصلی اين نبود. مشکل اين بود که وقتی اين شک به دلِ آدم راه پيدا کند که همه چيزهای مربوط به او صرفاً پيش پا افتاده و دستخوشِ تحول است، و اگر هم کاملاً متفاوت باشد هيچ اهميتی ندارد، آن وقت، به دنبالِ اين نحوه استدلال، به فکر میافتد که بود و نبودش يکسان است، و اين طرز فکر تا نااميدی گام کوتاهی بيشتر فاصله ندارد. برای همين آميلکاره موقعِ انتخابِ قاب عينک ناخودآگاه قابی بسيار ظريف با دستههای نازک انتخاب کرد، يک جفت قلاب نقرهای که شيشهها را نگهمیداشت و روی بينی با پل کوچکی متصل میشد. اما مدتی بعد متوجه شد که خوشحال نيست؛ اگر برحسب تصادف خود را با عينک در آينه میديد، از قيافه خودش به شدت منزجر میشد، شبيه به قيافه کليشهایِ آدمهای غريبه بود. دقيقاً همان عينکِ بسيار محافظهکارانه سبُک و تقريباً زنانه بيش از هميشه او را شبيه »آدمهای عينکی« میکرد، شبيه به کسی که در تمام عمر جز عينکزدن کاری نکرده، طوری که ديگر کسی متوجه نمیشود او عينک به چشم دارد. آن عينک به بخشی از چهرهاش تبديل میشد و با ترکيب صورتش درمیآميخت. به اين ترتيب، هرگونه تضاد طبيعیِ چهرهاش - چهرهای معمولی، اما به هر حال يک چهره - با چيزی که يک شیء خارجی و يک کالای صنعتی بود از بين میرفت.
عينک را دوست نداشت و برای همين طولی نکشيد که افتاد و شکست. يکی ديگرخريد. اين بار انتخابش کاملاً معکوس بود: عينکی انتخاب کرد با قاب پلاستيکی سياه به ضخامت دو سانتی متر، با گوشههای برجستهای که مثل چشمبند اسب از استخوانهای گونهاش بيرون میزد، و دستههای قطوری که گوشهايش زير بار وزنشان تا میشد. يک جور ماسک بود که نيمی از صورتش را میپوشاند، اما پشت آن عينک احساس میکرد خودش است. بیترديد او و عينکش کاملاً متمايز بودند، کاملاً جدا؛ مشخص بود که فقط برحسب تصادف عينک میزند و بدون عينک به کلی آدمِ ديگری است. بار ديگر - تا آنجا که طبيعتش اجازه میداد - خوشحال بود.
در اين ايام، تصادفاً برای انجام کاری به »و« رفت. شهر »و« زادگاهِ آميلکاره کارّوگا بود و تمام جوانیاش را آنجا گذرانده بود. اما ده سال پيش آنجا را ترک کرده و با گذشت زمان سفرهايش به اين شهر کوتاهتر و فاصلهدارتر شده بود. از آخرين سفرش به اين شهر سالها میگذشت. میدانيد که وقتی مدت زيادی در جايی زندگی کردهايد و از آن دور میشويد وضع از چه قرار است: فاصه سفرهايتان بيشتر میشود، احساس سردرگمی میکنيد، انگار آن پيادهروها، آن دوستان، آن گفت و گوهای توی کافهها يا بايد همهچيز باشد يا ديگر نمیتواند مفهومی داشته باشد، يا بايد آنها را روزبهروز دنبال کنيد يا ديگر نمیتوانيد در آنها شرکت کنيد. فکرِ اينکه پس از مدتی طولانی دوباره سر و کلهتان آنجا پيدا شود، نوعی احساس پشيمانی به وجود میآوَرد، و رهايش میکنيد. بنابراين آميلکاره کمکم از دنبالکردنِ موقعيتهای بازگشت به »و« دست کشيده بود. بعدها، اگر موقعيتی هم دست میداد، دنبالش را نمیگرفت، و دست آخر عملاً از چنين موقعيتهايی احتراز میکرد. اين اواخر، جدا از انگيزهای که همين حالا شرح داديم، احساس نارضايی عمومی نيز به اين ديدگاهِ منفی نسبت به زادگاهش اضافه شده بود، همان احساسی که با تشديدِ نزديکبينیاش شناخته بود. به اين ترتيب، حالا که به يُمن وجود عينک چارچوب ذهنی تازهای داشت، اولين فرصت را برای رفتن به »و« قاپيد و رفت.
به نظرش »و«، در قياس با سفرهای آخرش، حسابی فرق کرده بود، اما نه به دليل تغييراتی که در آن صورت گرفته بود. البته شهر خيلی عوض شده بود، همه جا پر از ساختمانهای تازه بود، مغازهها و کافهها و سينماها و تئاترها با گذشته فرق داشتند، نسل جوانتر همه غريبه بودند و ترافيک دو برابرِ سابق شده بود. با اين حال، همه اين چيزهای تازه صرفاً چيزهای قديمی را مشخصتر و بارزتر میکرد؛ خلاصه آميلکاره کارّوگا برای اولين بار توانست شهر را با نگاه کودکیاش ببيند، انگار همين ديروز آنجا را ترک کرده باشد. به برکت عينکش، تعداد زيادی جزييات کماهميت را ديد، مثلاً يک پنجره بخصوص يا يک نرده مشخص؛ يا بهتر است بگوييم اينها را آگاهانه ديد و از ساير چيزها تشخيص داد. حال آنکه پيش از اين فقط آنها را ديده بود. ازچهرهها ديگر چيزی نمیگوييم: روزنامهفروش، وکيل؛ بعضیها پير شده بودند و بعضیها هيچ فرقی نکرده بودند. آميلکاره کارّوگا ديگر در شهر »و« خويشاوندی نداشت و گروه دوستان نزديکش هم مدتها پيش متفرق شده بودند. با اين حال، آشنايان فراوانی داشت. در چنين شهر کوچکی درواقع غير از اين ممکن نبود - درست مثل روزهايی که آنجا زندگی میکرد - که همه همديگر را لااقل به قيافه بشناسند. جمعيت اينجا هم - مثل همه شهرهای مرفه شمال ايتاليا - خيلی زياد شده بود، تعداد زيادِ مهاجرانِ جنوبی کاملاً محسوس بود، و اکثر آدمهايی که آميلکاره میديد غريبه بودند. اما درست به همين دليل احساسِ رضايت میکرد که اهالی قديمی را در نگاه اول میشناسد و اتفاقها، روابط و القاب را به خاطر میآوَرد.
شهر »و« از آن شهرهای کوچکی بود که گردش در حاشيه خيابان اصلی به هنگام غروب هنوز در آنها رواج داشت، و از اين نظر با زمان اقامتِ آميلکاره هيچ فرقی نکرده بود. طبق معمول يکی از پيادهروها پر از جمعيت و پيادهرو ديگر به نسبت خلوت بود. آن زمانها، آميلکاره و دوستانش، به دليل يک جور ناسازگاری، هميشه در پيادهرو کمطرفدار قدم میزدند؛ از آنجا به پيادهرو مقابل نظر میانداختند و با دخترها احوالپرسی میکردند و به آنها متلک میپراندند. حالا هم احساسِ همان روزها را داشت، حتی هيجانش بيشتر هم بود. در پيادهروِ هميشگیِ خود به راهافتاد و به همه آدمهايی که میگذشتند نگاه میکرد. اين بار از رو به رو شدن با آشنايان معذب نبود؛ برعکس، مشتاق بود و برای احوالپرسی با آنها عجله داشت. دلش میخواست بايستد و با بعضیها چند کلمهای هم حرف بزند. اما پيادهروهای خيابان اصلی »و« به قدری باريک بود که جريانِ جمعيتْ آدم را با خود جلو میبُرد، رفت و آمدِ اتومبيلها هم آنقدر زياد شده بود که ديگر امکان نداشت مثل سابق کمی وسط خيابان راه برويد و هر وقت خواستيد از خيابان بگذريد. خلاصه گردش يا بسيار سريع بود يا بسيار کُند؛ آزادیِ حرکت وجود نداشت. آميلکاره مجبور بود تابع جريان جمعيت باشد يا در برابر آن مقاومت کند؛ وقتی چهره آشنايی میديد فقط میتوانست قبل از ناپديدشدنِ طرف دستی به نشانه آشنايی تکان بدهد، و هيچ وقت هم مطمئن نبود که او را ديدهاند يا نه.
کورّادو استراتزا ، همکلاسی و پایِ بيليارد چندين و چند سالهاش را به همين ترتيب ديد. آميلکاره به او لبخند زد و حسابی برايش دست تکان داد. کورّادو استراتزا جلو آمد، به آميلکاره خيره شده بود اما انگار نگاهش از درون او میگذشت، و راهش را کشيد و رفت. يعنی آميلکاره را نشناخته بود؟ زمان گذشته بود، اما آميلکاره کارّوگا خوب میدانست که زياد تغيير نکرده است. البته شکم گندهای به هم زده بود، موهايش ريخته بود و ريخت و قيافهاش هم چندان تعريفی نداشت. بعد سر و کله پروفسور کاوانّا پيدا شد. آميلکاره کمی خم شد و عرض ادب کرد. کم مانده بود پروفسور ناخودآگاه عکسالعمل نشان بدهد ولی ايستاد و دور و بر را نگاه کرد، انگار دنبال يک نفر ديگر میگشت. آن هم پروفسور کاوانّا که حافظهاش معروف بود! او قيافه، اسم، فاميل و حتی نمرههای شاگردانش را به خاطر داشت. عاقبت چيچيو کوربا، مربی تيم فوتبال، به سلامِ آميلکاره جواب داد. اما فوراً چشمکی زد و بنا کرد به سوت زدن، انگار فهميده بود اشتباهاً سلامِ غريبهای را جواب داده که فقط خدا میدانست به چه کسی سلام کرده بود.
آميلکاره فهميد که هيچ کس او را نمیشناسد. عينکی که بقيه دنيا را به چشمش مرئی کرده بود، همان عينک با قاب ضخيم و سياه، او را نامرئی کرده بود. چه کسی فکرش را میکرد که آميلکاره کارّوگا پشتِ چنين ماسکی باشد، آميلکارهای که اين همه وقت از »و« دور بود و هيچکس هم انتظار نداشت او را در خيابان ببيند؟ تازه داشت اين فکرها را در ذهنش سبک و سنگين میکرد که ايزاماريا بیيِتّی پيدايش شد. همراه دختری از دوستانش گردشکنان ويترين مغازهها را تماشا میکردند. آميلکاره سرِ راهش ايستاد و کممانده بود فرياد بزند »ايزاماريا!« اما صدا از گلويش در نيامد. ايزاماريا با آرنجش او را کنار زد و رو به دوستش گفت: »واقعاً که عجب روزگاری شده!...« و راهش را کشيد و رفت.
حتی ايزا ماريا بیيِتّی هم او را نشناخته بود. ناگهان فهميد که فقط به خاطر ايزاماريا بیيِتّی برگشته است، درست همانطور که به خاطر ايزاماريا بیيِتّی تصميم گرفته بود »و« را ترک کند و اين همه سال از آن دور بماند. همه چيز، همه چيزِ زندگیاش و همهچيزِ دنيا فقط به خاطر ايزاماريا بیيِتّی بود و بالاخره او را دوباره میديد. به دليلِ هيجان زياد نفهميده بود که ايزاماريا عوض شده يا نه، چاق شده، پير شده؟ آيا مثل هميشه خوشقيافه است، يا کمتر، يا بيشتر؟ جز اين چيزی نديده بود که او ايزاماريا بیيِتّی بود و ايزاماريا بیيِتّی او را نديده بود.
به آخر خيابان رسيده بود. مردم جلو مغازه بستنیفروشیِ سرنبش، يا يک چهارراه جلوتر نزديک دکه روزنامهفروشی، دور میزدند و در جهت عکس در پيادهرو راه میافتادند. آميلکاره کارّوگا هم دور زد. عينکش را از چشم برداشته بود. حالا دنيا باز هم به همان توده بیروح تبديل شده بود و او با چشمهای کاملاً باز کورمال کورمال میرفت و نمیتوانست چيزی را تشخيص بدهد. نه اينکه کسی را نشناخته باشد؛ جاهايی که روشنتر بود چيزی نمانده بود يکی دو نفر را بشناسد. اما هميشه ترديد داشت که آن شخص همان کسی نباشد که او فکر میکرد. به هر حال، هر کسی هم که بود آنقدرها برايش اهميت نداشت. يک نفر سرتکان میداد، دست تکان میداد. شايد اين سلام و احوالپرسیها درواقع خطاب به او بود، اما آميلکاره نمیتوانست با اطمينان بگويد که کيست. زوج ديگری هم به او سلام کردند و گذشتند، نزديک بود جواب بدهد اما اصلاً نمیدانست کی بودند. يک نفر از پيادهروِ مقابل فرياد زد: »سلام، کارو!« از روی صدا میشد گفت که مردی بود به اسم اِستِلْوی. آميلکاره با خوشحالی متوجه شد که او را میشناسند و به خاطر دارند. اين خوشحالی نسبی بود چون حتی قادر نبود آنها را ببيند، يا بهتر بگوييم، بشناسد. در حافظهاش قاتی میشدند، اين يکی با آن يکی، آدمهايی که در اصل برايش آن قدرها اهميت نداشتند. وقتی متوجه تکانِ دست يا حرکتِ سری میشد، غالباً میگفت عصر به خير. اين که همين حالا سلام کرده بود بايد بلّينتوسی يا کارِّتی يا استراتزا باشد. اگر استراتزا باشد، آميلکاره بدش نمیآيد يک دقيقه بايستد و با او گپ بزند. اما حالا ديگر سلام را تقريباً به سرعت جواب داده بود؛ فکرش را که میکرد میديد طبعاً روابطشان بايد هم اينطور باشد، سلام و عليکهای قراردادی و شتابزده.
به هر حال، با يک هدف مشخص دور و بر را نگاه میکرد: پيداکردنِ ايزاماريا بیيِتّی. ايزاماريا پالتو قرمزرنگی به تن داشت، به همين دليل از دور قابل تشخيص بود. آميلکاره مدتی يک پالتو قرمزرنگ را تعقيب کرد، اما از کنارش که گذشت فهميد ايزاماريا نيست. در اين بين، دو پالتو قرمز ديگر در جهت مخالف رفته بودند. آن سال پالتوهای قرمزرنگ و کمی ضخيم مُدِروز بود، مثلاً کمی پيشتر جیجينا، فروشنده مغازه سيگارفروشی، را با همچو پالتويی ديده بود. کمکم به شک میافتاد که اصلاً جیجينای مغازه سيگارفروشی نبوده و واقعاً خودِ ايزاماريا بیيِتّی بوده! اما مگر میشد ايزاماريا را با جیجينا اشتباه گرفت؟ آميلکاره برای اينکه مطمئن شود، راهِ آمده را برگشت. به جیجينا رسيد، خودش بود، شکی وجود نداشت. اما اگر جیجينا حالا داشت از اين طرف میآمد، نمیتوانسته تمام مسير را طی کرده باشد. نکند زودتر دور زده و برگشته؟ حسابی گيج شده بود. اگر ايزاماريا به او سلام کرده و او به سردی جواب داده باشد، تمام سفرش، تمام انتظارش، تمام آن سالها به عبث گذشته است. آميلکاره در آن پيادهروها میرفت و میآمد، گاهی عينکش را به چشم میزد و زمانی برمیداشت، گاهی به همه سلام میکرد و زمانی به سلامِ اشباحِ موهوم و ناشناس پاسخ میگفت.
خيابان در آن سوی گردشگاه ادامه داشت و به فاصله کمی از محدوده شهر خارج میشد. يک رديف درخت بود و برکه آبی و نردهها و مزارع. آن وقتها میشد عصرها دستِ نامزدت را بگيری - البته اگر نامزدی داشتی - و بيايی اينجا؛ يا اگر تنها بودی، میآمدی اينجا که بيشتر تنها باشی، روی نيمکتی بنشينی و به آواز زنجرهها گوش کنی. آميلکاره به آن سو رفت؛ شهر کمی بزرگتر شده بود. اما نه آنقدرها. نيمکت، برکه و زنجرهها سرجايشان بودند. آميلکاره کارّوگا نشست. شب از تمامی آن منظره تنها سايههای بزرگی به جا میگذاشت. اينجا، چه عينکش را به چشم میگذاشت و چه برمیداشت، عملاً فرقی نمیکرد. آميلکاره کارّوگا فهميد که شايد شور هيجانِ عينک جديد آخرين شور و هيجان زندگیاش بوده، و حالا ديگر به آخر رسيده است.
ايتالو کالوينو
ترجمه: مژده دقيقی
نوشته شده در تاریخ شنبه،16 فوریه 2003