« A prayer for you | HOME | آي مردم از ظهره ميخام »

شنبه،16 فوریه 2003

ماجرای يک آدم نزديک‏بين

آميلکاره کارّوگا هنوز جوان بود، از مال دنيا هم بی‏نصيب نبود. حرص پول و مقام هم نداشت، به همين دليل چيزی مانعش نمی‏شد که از زندگی لذت ببرد. با اين حال، متوجه شده بود که مدتی است زندگی به تدريج مزه‏اش را برای او از دست می‏دهد. مثلاً موضوعاتِ کم‏اهميتی از قبيل نظربازی در خيابان. زمانی با اشتياق به زن‏ها چشم می‏دوخت، حالا شايد به طور غريزی توجهش به آنها جلب می‏شد، اما فوراً به نظرش می‏رسيد که زن‏ها بی‏آنکه شور و شوقی در او برانگيزند مثل باد می‏گذرند؛ اين بود که نگاهش را بی‏اعتنا به زمين می‏دوخت. روزگاری شهرهای جديد بر سر ذوقش می‏آوردند، تاجر بود و زياد سفر می‏کرد، اما حالا جز عصبانيت، سردرگمی و بی‏حوصلگی احساسی نسبت به آنها نداشت. پيش‏ترها، از آنجا که تنها زندگی می‏کرد، عادت داشت هر شب برود سينما. هر فيلمی که بود از ديدنش لذت می‏بُرد. کسی که مثل او مرتب سينما برود، فيلم بلندی را در بخش‏های متعدد می‏بيند؛ همه هنرپيشه‏ها را می‏شناسد. همين طور همه شخصيت‏های اصلی و سياهی لشکرها را، و اين آشنايی هر بار به نوبه خود سرگرم‏کننده است. اما حالا، حتی در سينما، همه چهره‏ها به نظرش بی‏رنگ، بی‏روح و بی‏هويت بودند؛ بی‏حوصله شده بود.

عاقبت قضيه دستش آمد. فهميد نزديک‏بين است. چشم‏پزشک، عينکی برايش تجويز کرد. از آن به بعد زندگی‏اش عوض شد و علاقه‏اش به زندگی، در قياس با گذشته، صدچندان شد.

اما عينک‏زدن هميشه شور و هيجانی در او برمی‏انگيخت. مثلاً بعيد نبود در ايستگاه تراموا گرفتار اندوه شود چون همه چيز، همه مردم و اشياء پيرامونش، خيلی مبهم و پيش‏پا افتاده و کهنه بودند و خود را در دنيايی از شکل‏ها و رنگ‏های کم و بيش فرسوده می‏يافت. عينک را به چشم می‏زد تا شماره قطارها را بخواند، و همه چيز تغيير می‏کرد. معمولی‏ترين چيزها، حتی تيرهای چراغ، سرشار از جزييات ظريف و خطوط تند می‏شد. و چهره‏ها، چهره‏های غريبه، همه مملو از نشانه‏های کوچک: دانه‏های ريش، جوش، تغيير حالت‏های غريبی که قبلاً اثری از آنها نبود. جنس لباس‏ها را تشخيص می‏داد، بافتشان را حدس می‏زد و حتی متوجه ساييدگیِ درزها می‏شد. نگاه‏کردن تبديل شده بود به يک سرگرمی، به يک منظره ديدنی، آن هم نه نگاه‏کردن به يک چيز بخصوص، بلکه صرفاً خودِ نگاه‏کردن. و به اين ترتيب، آميلکاره کارّوگا خواندنِ شماره تراموا را فراموش می‏کرد، قطارها را يکی پس از ديگری از دست می‏داد يا سوار قطار عوضی می‏شد. تعداد چيزهايی که می‏ديد آن قدر زياد بود که انگار چيزی نمی‏ديد. بايد کم‏کم عادت می‏کرد و دوباره ياد می‏گرفت که نگاه‏کردن به چه چيزهايی بيهوده است و نگاه‏کردن به چه چيزهايی ضرورت دارد.

زن‏های توی خيابان را، همان‏ها که در نظرش تا حدّ سايه‏های تار و دست‏نيافتنی تنزل‏کرده بودند، حالا به هنگام حرکت با تمام پيچ و تاب اندامشان توی لباس می‏ديد، و طراوت پوست وگرمی نگاهشان را می‏سنجيد. انگار نه تنها آنها را می‏ديد، بلکه همان موقع عملاً مالکشان می‏شد. وقتی بی‏عينک قدم می‏زد )فقط برای ديدنِ فاصله‏های دور عينک می‏زد تا چشم‏هايش بی‏جهت خسته نشوند(، هيچ بعيد نبود که ناگهان لباس خوش‏رنگی جلو او در پياده‏رو توجهش را جلب کند. آميلکاره با حرکتی غيرارادی فوراً عينک را از جيب بيرون می‏آورد و روی بينی می‏سُراند. و اغلب به دليل اين حرکت اتفاقی، دور از احتياط و نسنجيده مجازات می‏شد: ممکن بود آن زن عجوزه‏ای از کار دربيايد. آميلکاره کارّوگا محافظه‏کارتر شد. هيچ بعيد نبود زنی که از راه می‏رسيد، به دليل رنگ لباس يا شيوه راه‏رفتنش، خيلی معمولی و کم‏اهيت به‏نظر برسد و نظربرانگيز نباشد و عينک را به چشم نمی‏زد. اما از کنارِ هم که رد می‏شدند می‏فهميد، برعکس، چيزی در آن زن، خدا می‏داند چه چيز، به شدت جلبش می‏کند. و آن وقت متوجه نگاهِ پرتمنای زن می‏شد، شايد هم زن، از اولين لحظه ديدار، آميلکاره را با نگاهش هدف گرفته بود و آميلکاره خبر نداشت. اما ديگر دير شده بود: زن در چهارراه از نظر ناپديد شده بود، سوارِ اتوبوس شده و از چراغ راهنمايی گذشته بود، ديگر امکان نداشت او را بشناسد. و به اين ترتيب، آميلکاره براساس نيازش به عينک، کم‏کم شيوه زندگی‏کردن را ياد می‏گرفت.

اما تازه‏ترين دنيايی که عينک به رويش گشود، دنيای شبانه بود. شهرشب، که پيش از اين ابرهای تيره بی‏شکل و نورهای رنگی آن را دربرگرفته بود، حالا بخش‏ها و ابعاد دقيق داشت. نورها مرزهای مشخصی داشتند. تابلوهای نئون، که زمانی در هاله‏ای مبهم محو می‏شدند، حالا حرف به حرف قابل خواندن بودند. زيبايیِ شب در اين بود که فاصله مبهمی که عينکش در روشنايی روز ايجاد می‏کرد، اينجا از بين می‏رفت. آميلکاره کارّوگا احساس می‏کرد بايد عينک بزند، اما يکهو متوجه می‏شد که عينک به چشمش هست. نمی‏توانست عطشِ ديدن را در خود فروبنشاند: تاريکی مغاکِ بی‏انتهايی بود که هرگز از جستجو در آن خسته نمی‏شد. در خيابان‏ها، برفراز خانه‏هايی که سرانجام پنجره‏های زردرنگشان را به شکل مربع می‏ديد، چشم‏هايش را به آسمان پرستاره می‏دوخت و کشف می‏کرد که ستاره‏ها در زمينه آسمان مثل تخم‏مرغِ شکسته پخش و پلا نشده‏اند، بلکه با نيزه‏های تيزِ نور فضای بيکران پيرامون خود را می‏شکافند.

اين علاقه جديد به واقعيتِ دنيای بيرون با نگرانی‏های او در مورد وجودِ خودش مرتبط بود، و استفاده از عينک هم به آن دامن می‏زد. آميلکاره کارّوگا آن‏قدرها به خودش اهميت نمی‏داد؛ با اين حال، همان طور که گاهی در مورد متواضع‏ترين آدم‏ها هم پيش می‏آيد، سر و وضعش برايش خيلی مهم بود. شايد انتقال از گروه آدم‏های بی‏عينک به گروه عينکی‏ها در ظاهر چندان مهم نباشد، اما جهشِ بسيار بزرگی است. مثلاً وقتی کسی که شما را نمی‏شناسد می‏خواهد توصيفتان کند، اولين کلمه‏ای که به کار می‏بَرَد »عينکی« است؛ به اين ترتيب، اين جزء اضافی، که تا دو هفته پيش کاملاً برايتان ناشناخته بوده، به مهم‏ترين خصوصيتِ شما تبديل می‏شود و حالا به واسطه آن شناخته می‏شويد. اين ماجرای ناگهانیِ »عينکی شدن«، آميلکاره را - می‏شود گفت به نحو احمقانه‏ای - عصبی می‏کرد. اما مشکل اصلی اين نبود. مشکل اين بود که وقتی اين شک به دلِ آدم راه پيدا کند که همه چيزهای مربوط به او صرفاً پيش پا افتاده و دستخوشِ تحول است، و اگر هم کاملاً متفاوت باشد هيچ اهميتی ندارد، آن وقت، به دنبالِ اين نحوه استدلال، به فکر می‏افتد که بود و نبودش يکسان است، و اين طرز فکر تا نااميدی گام کوتاهی بيشتر فاصله ندارد. برای همين آميلکاره موقعِ انتخابِ قاب عينک ناخودآگاه قابی بسيار ظريف با دسته‏های نازک انتخاب کرد، يک جفت قلاب نقره‏ای که شيشه‏ها را نگه‏می‏داشت و روی بينی با پل کوچکی متصل می‏شد. اما مدتی بعد متوجه شد که خوشحال نيست؛ اگر برحسب تصادف خود را با عينک در آينه می‏ديد، از قيافه خودش به شدت منزجر می‏شد، شبيه به قيافه کليشه‏ایِ آدم‏های غريبه بود. دقيقاً همان عينکِ بسيار محافظه‏کارانه سبُک و تقريباً زنانه بيش از هميشه او را شبيه »آدم‏های عينکی« می‏کرد، شبيه به کسی که در تمام عمر جز عينک‏زدن کاری نکرده، طوری که ديگر کسی متوجه نمی‏شود او عينک به چشم دارد. آن عينک به بخشی از چهره‏اش تبديل می‏شد و با ترکيب صورتش درمی‏آميخت. به اين ترتيب، هرگونه تضاد طبيعیِ چهره‏اش - چهره‏ای معمولی، اما به هر حال يک چهره - با چيزی که يک شی‏ء خارجی و يک کالای صنعتی بود از بين می‏رفت.

عينک را دوست نداشت و برای همين طولی نکشيد که افتاد و شکست. يکی ديگرخريد. اين بار انتخابش کاملاً معکوس بود: عينکی انتخاب کرد با قاب پلاستيکی سياه به ضخامت دو سانتی متر، با گوشه‏های برجسته‏ای که مثل چشم‏بند اسب از استخوان‏های گونه‏اش بيرون می‏زد، و دسته‏های قطوری که گوش‏هايش زير بار وزنشان تا می‏شد. يک جور ماسک بود که نيمی از صورتش را می‏پوشاند، اما پشت آن عينک احساس می‏کرد خودش است. بی‏ترديد او و عينکش کاملاً متمايز بودند، کاملاً جدا؛ مشخص بود که فقط برحسب تصادف عينک می‏زند و بدون عينک به کلی آدمِ ديگری است. بار ديگر - تا آنجا که طبيعتش اجازه می‏داد - خوشحال بود.

در اين ايام، تصادفاً برای انجام کاری به »و« رفت. شهر »و« زادگاهِ آميلکاره کارّوگا بود و تمام جوانی‏اش را آنجا گذرانده بود. اما ده سال پيش آنجا را ترک کرده و با گذشت زمان سفرهايش به اين شهر کوتاه‏تر و فاصله‏دارتر شده بود. از آخرين سفرش به اين شهر سال‏ها می‏گذشت. می‏دانيد که وقتی مدت زيادی در جايی زندگی کرده‏ايد و از آن دور می‏شويد وضع از چه قرار است: فاصه سفرهايتان بيشتر می‏شود، احساس سردرگمی می‏کنيد، انگار آن پياده‏روها، آن دوستان، آن گفت و گوهای توی کافه‏ها يا بايد همه‏چيز باشد يا ديگر نمی‏تواند مفهومی داشته باشد، يا بايد آنها را روزبه‏روز دنبال کنيد يا ديگر نمی‏توانيد در آنها شرکت کنيد. فکرِ اينکه پس از مدتی طولانی دوباره سر و کله‏تان آنجا پيدا شود، نوعی احساس پشيمانی به وجود می‏آوَرد، و رهايش می‏کنيد. بنابراين آميلکاره کم‏کم از دنبال‏کردنِ موقعيت‏های بازگشت به »و« دست کشيده بود. بعدها، اگر موقعيتی هم دست می‏داد، دنبالش را نمی‏گرفت، و دست آخر عملاً از چنين موقعيت‏هايی احتراز می‏کرد. اين اواخر، جدا از انگيزه‏ای که همين حالا شرح داديم، احساس نارضايی عمومی نيز به اين ديدگاهِ منفی نسبت به زادگاهش اضافه شده بود، همان احساسی که با تشديدِ نزديک‏بينی‏اش شناخته بود. به اين ترتيب، حالا که به يُمن وجود عينک چارچوب ذهنی تازه‏ای داشت، اولين فرصت را برای رفتن به »و« قاپيد و رفت.

به نظرش »و«، در قياس با سفرهای آخرش، حسابی فرق کرده بود، اما نه به دليل تغييراتی که در آن صورت گرفته بود. البته شهر خيلی عوض شده بود، همه جا پر از ساختمان‏های تازه بود، مغازه‏ها و کافه‏ها و سينماها و تئاترها با گذشته فرق داشتند، نسل جوان‏تر همه غريبه بودند و ترافيک دو برابرِ سابق شده بود. با اين حال، همه اين چيزهای تازه صرفاً چيزهای قديمی را مشخص‏تر و بارزتر می‏کرد؛ خلاصه آميلکاره کارّوگا برای اولين بار توانست شهر را با نگاه کودکی‏اش ببيند، انگار همين ديروز آنجا را ترک کرده باشد. به برکت عينکش، تعداد زيادی جزييات کم‏اهميت را ديد، مثلاً يک پنجره بخصوص يا يک نرده مشخص؛ يا بهتر است بگوييم اينها را آگاهانه ديد و از ساير چيزها تشخيص داد. حال آنکه پيش از اين فقط آنها را ديده بود. ازچهره‏ها ديگر چيزی نمی‏گوييم: روزنامه‏فروش، وکيل؛ بعضی‏ها پير شده بودند و بعضی‏ها هيچ فرقی نکرده بودند. آميلکاره کارّوگا ديگر در شهر »و« خويشاوندی نداشت و گروه دوستان نزديکش هم مدت‏ها پيش متفرق شده بودند. با اين حال، آشنايان فراوانی داشت. در چنين شهر کوچکی درواقع غير از اين ممکن نبود - درست مثل روزهايی که آنجا زندگی می‏کرد - که همه همديگر را لااقل به قيافه بشناسند. جمعيت اينجا هم - مثل همه شهرهای مرفه شمال ايتاليا - خيلی زياد شده بود، تعداد زيادِ مهاجرانِ جنوبی کاملاً محسوس بود، و اکثر آدم‏هايی که آميلکاره می‏ديد غريبه بودند. اما درست به همين دليل احساسِ رضايت می‏کرد که اهالی قديمی را در نگاه اول می‏شناسد و اتفاق‏ها، روابط و القاب را به خاطر می‏آوَرد.

شهر »و« از آن شهرهای کوچکی بود که گردش در حاشيه خيابان اصلی به هنگام غروب هنوز در آنها رواج داشت، و از اين نظر با زمان اقامتِ آميلکاره هيچ فرقی نکرده بود. طبق معمول يکی از پياده‏روها پر از جمعيت و پياده‏رو ديگر به نسبت خلوت بود. آن زمان‏ها، آميلکاره و دوستانش، به دليل يک جور ناسازگاری، هميشه در پياده‏رو کم‏طرفدار قدم می‏زدند؛ از آنجا به پياده‏رو مقابل نظر می‏انداختند و با دخترها احوالپرسی می‏کردند و به آنها متلک می‏پراندند. حالا هم احساسِ همان روزها را داشت، حتی هيجانش بيشتر هم بود. در پياده‏روِ هميشگیِ خود به راه‏افتاد و به همه آدم‏هايی که می‏گذشتند نگاه می‏کرد. اين بار از رو به رو شدن با آشنايان معذب نبود؛ برعکس، مشتاق بود و برای احوالپرسی با آنها عجله داشت. دلش می‏خواست بايستد و با بعضی‏ها چند کلمه‏ای هم حرف بزند. اما پياده‏روهای خيابان اصلی »و« به قدری باريک بود که جريانِ جمعيتْ آدم را با خود جلو می‏بُرد، رفت و آمدِ اتومبيل‏ها هم آن‏قدر زياد شده بود که ديگر امکان نداشت مثل سابق کمی وسط خيابان راه برويد و هر وقت خواستيد از خيابان بگذريد. خلاصه گردش يا بسيار سريع بود يا بسيار کُند؛ آزادیِ حرکت وجود نداشت. آميلکاره مجبور بود تابع جريان جمعيت باشد يا در برابر آن مقاومت کند؛ وقتی چهره آشنايی می‏ديد فقط می‏توانست قبل از ناپديدشدنِ طرف دستی به نشانه آشنايی تکان بدهد، و هيچ وقت هم مطمئن نبود که او را ديده‏اند يا نه.

کورّادو استراتزا ، همکلاسی و پایِ بيليارد چندين و چند ساله‏اش را به همين ترتيب ديد. آميلکاره به او لبخند زد و حسابی برايش دست تکان داد. کورّادو استراتزا جلو آمد، به آميلکاره خيره شده بود اما انگار نگاهش از درون او می‏گذشت، و راهش را کشيد و رفت. يعنی آميلکاره را نشناخته بود؟ زمان گذشته بود، اما آميلکاره کارّوگا خوب می‏دانست که زياد تغيير نکرده است. البته شکم گنده‏ای به هم زده بود، موهايش ريخته بود و ريخت و قيافه‏اش هم چندان تعريفی نداشت. بعد سر و کله پروفسور کاوانّا پيدا شد. آميلکاره کمی خم شد و عرض ادب کرد. کم مانده بود پروفسور ناخودآگاه عکس‏العمل نشان بدهد ولی ايستاد و دور و بر را نگاه کرد، انگار دنبال يک نفر ديگر می‏گشت. آن هم پروفسور کاوانّا که حافظه‏اش معروف بود! او قيافه، اسم، فاميل و حتی نمره‏های شاگردانش را به خاطر داشت. عاقبت چيچيو کوربا، مربی تيم فوتبال، به سلامِ آميلکاره جواب داد. اما فوراً چشمکی زد و بنا کرد به سوت زدن، انگار فهميده بود اشتباهاً سلامِ غريبه‏ای را جواب داده که فقط خدا می‏دانست به چه کسی سلام کرده بود.

آميلکاره فهميد که هيچ کس او را نمی‏شناسد. عينکی که بقيه دنيا را به چشمش مرئی کرده بود، همان عينک با قاب ضخيم و سياه، او را نامرئی کرده بود. چه کسی فکرش را می‏کرد که آميلکاره کارّوگا پشتِ چنين ماسکی باشد، آميلکاره‏ای که اين همه وقت از »و« دور بود و هيچ‏کس هم انتظار نداشت او را در خيابان ببيند؟ تازه داشت اين فکرها را در ذهنش سبک و سنگين می‏کرد که ايزاماريا بی‏يِتّی پيدايش شد. همراه دختری از دوستانش گردش‏کنان ويترين مغازه‏ها را تماشا می‏کردند. آميلکاره سرِ راهش ايستاد و کم‏مانده بود فرياد بزند »ايزاماريا!« اما صدا از گلويش در نيامد. ايزاماريا با آرنجش او را کنار زد و رو به دوستش گفت: »واقعاً که عجب روزگاری شده!...« و راهش را کشيد و رفت.

حتی ايزا ماريا بی‏يِتّی هم او را نشناخته بود. ناگهان فهميد که فقط به خاطر ايزاماريا بی‏يِتّی برگشته است، درست همان‏طور که به خاطر ايزاماريا بی‏يِتّی تصميم گرفته بود »و« را ترک کند و اين همه سال از آن دور بماند. همه چيز، همه چيزِ زندگی‏اش و همه‏چيزِ دنيا فقط به خاطر ايزاماريا بی‏يِتّی بود و بالاخره او را دوباره می‏ديد. به دليلِ هيجان زياد نفهميده بود که ايزاماريا عوض شده يا نه، چاق شده، پير شده؟ آيا مثل هميشه خوش‏قيافه است، يا کمتر، يا بيشتر؟ جز اين چيزی نديده بود که او ايزاماريا بی‏يِتّی بود و ايزاماريا بی‏يِتّی او را نديده بود.

به آخر خيابان رسيده بود. مردم جلو مغازه بستنی‏فروشیِ سرنبش، يا يک چهارراه جلوتر نزديک دکه روزنامه‏فروشی، دور می‏زدند و در جهت عکس در پياده‏رو راه می‏افتادند. آميلکاره کارّوگا هم دور زد. عينکش را از چشم برداشته بود. حالا دنيا باز هم به همان توده بی‏روح تبديل شده بود و او با چشم‏های کاملاً باز کورمال کورمال می‏رفت و نمی‏توانست چيزی را تشخيص بدهد. نه اينکه کسی را نشناخته باشد؛ جاهايی که روشن‏تر بود چيزی نمانده بود يکی دو نفر را بشناسد. اما هميشه ترديد داشت که آن شخص همان کسی نباشد که او فکر می‏کرد. به هر حال، هر کسی هم که بود آن‏قدرها برايش اهميت نداشت. يک نفر سرتکان می‏داد، دست تکان می‏داد. شايد اين سلام و احوالپرسی‏ها درواقع خطاب به او بود، اما آميلکاره نمی‏توانست با اطمينان بگويد که کيست. زوج ديگری هم به او سلام کردند و گذشتند، نزديک بود جواب بدهد اما اصلاً نمی‏دانست کی بودند. يک نفر از پياده‏روِ مقابل فرياد زد: »سلام، کارو!« از روی صدا می‏شد گفت که مردی بود به اسم اِستِلْوی. آميلکاره با خوشحالی متوجه شد که او را می‏شناسند و به خاطر دارند. اين خوشحالی نسبی بود چون حتی قادر نبود آنها را ببيند، يا بهتر بگوييم، بشناسد. در حافظه‏اش قاتی می‏شدند، اين يکی با آن يکی، آدم‏هايی که در اصل برايش آن قدرها اهميت نداشتند. وقتی متوجه تکانِ دست يا حرکتِ سری می‏شد، غالباً می‏گفت عصر به خير. اين که همين حالا سلام کرده بود بايد بلّينتوسی يا کارِّتی يا استراتزا باشد. اگر استراتزا باشد، آميلکاره بدش نمی‏آيد يک دقيقه بايستد و با او گپ بزند. اما حالا ديگر سلام را تقريباً به سرعت جواب داده بود؛ فکرش را که می‏کرد می‏ديد طبعاً روابطشان بايد هم اين‏طور باشد، سلام و عليک‏های قراردادی و شتابزده.

به هر حال، با يک هدف مشخص دور و بر را نگاه می‏کرد: پيداکردنِ ايزاماريا بی‏يِتّی. ايزاماريا پالتو قرمزرنگی به تن داشت، به همين دليل از دور قابل تشخيص بود. آميلکاره مدتی يک پالتو قرمزرنگ را تعقيب کرد، اما از کنارش که گذشت فهميد ايزاماريا نيست. در اين بين، دو پالتو قرمز ديگر در جهت مخالف رفته بودند. آن سال پالتوهای قرمزرنگ و کمی ضخيم مُدِروز بود، مثلاً کمی پيش‏تر جی‏جينا، فروشنده مغازه سيگارفروشی، را با همچو پالتويی ديده بود. کم‏کم به شک می‏افتاد که اصلاً جی‏جينای مغازه سيگارفروشی نبوده و واقعاً خودِ ايزاماريا بی‏يِتّی بوده! اما مگر می‏شد ايزاماريا را با جی‏جينا اشتباه گرفت؟ آميلکاره برای اينکه مطمئن شود، راهِ آمده را برگشت. به جی‏جينا رسيد، خودش بود، شکی وجود نداشت. اما اگر جی‏جينا حالا داشت از اين طرف می‏آمد، نمی‏توانسته تمام مسير را طی کرده باشد. نکند زودتر دور زده و برگشته؟ حسابی گيج شده بود. اگر ايزاماريا به او سلام کرده و او به سردی جواب داده باشد، تمام سفرش، تمام انتظارش، تمام آن سال‏ها به عبث گذشته است. آميلکاره در آن پياده‏روها می‏رفت و می‏آمد، گاهی عينکش را به چشم می‏زد و زمانی برمی‏داشت، گاهی به همه سلام می‏کرد و زمانی به سلامِ اشباحِ موهوم و ناشناس پاسخ می‏گفت.

خيابان در آن سوی گردشگاه ادامه داشت و به فاصله کمی از محدوده شهر خارج می‏شد. يک رديف درخت بود و برکه آبی و نرده‏ها و مزارع. آن وقت‏ها می‏شد عصرها دستِ نامزدت را بگيری - البته اگر نامزدی داشتی - و بيايی اينجا؛ يا اگر تنها بودی، می‏آمدی اينجا که بيشتر تنها باشی، روی نيمکتی بنشينی و به آواز زنجره‏ها گوش کنی. آميلکاره به آن سو رفت؛ شهر کمی بزرگ‏تر شده بود. اما نه آن‏قدرها. نيمکت، برکه و زنجره‏ها سرجايشان بودند. آميلکاره کارّوگا نشست. شب از تمامی آن منظره تنها سايه‏های بزرگی به جا می‏گذاشت. اينجا، چه عينکش را به چشم می‏گذاشت و چه برمی‏داشت، عملاً فرقی نمی‏کرد. آميلکاره کارّوگا فهميد که شايد شور هيجانِ عينک جديد آخرين شور و هيجان زندگی‏اش بوده، و حالا ديگر به آخر رسيده است.

ايتالو کالوينو
ترجمه: مژده دقيقی

ثبت در  OYAX Add to Balatarin Add to your del.icio.us Tweet about this Send to facebook Send to friendfeed

نوشته شده در تاریخ شنبه،16 فوریه 2003