« tooop | HOME | زکرام ایسراگ »
یکشنبه،24 مه 2004
مرگ
نوه ها یکی پای او را گرفت و یکی گردنش را. آمارانتا اورسلا گفت : حیوونی مادر بزرگ! از پیری مرد.
اورسلا سخت وحشت کرد و گفت : من زنده هستم! آمارانتا اورسلا جلو خنده خود را گرفت و گفت : می بینی حتی نفس هم نمی کشد.
اورسلا فریاد زند : من دارم حرف می زنم!
آئورلیانو گفت : حتی حرف هم نمی تواند بزند ، مثل یک جیرجیرک کوچولو مرد!
آنوقت اورسلا تسلیم حقیقت شد و آهسته گفت : پروردگارا پس مردن چنین است.
قسمتی از صد سال تنهایی شاهکار گابریل گارسیا مارکز
نوشته شده در تاریخ یکشنبه،24 مه 2004