« آویزه ی گوش | HOME | »

پنجشنبه،19 اوت 2005

داستان یک کوهنورد

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آن جا که افتحار کار را فقط برای حود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود و او اصلا دید نداشت، ابر روی ماه و ستارگان را پوشانده بود همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن توسط جاذبه او را در خود می گرفت، همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش می آمد، فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد و بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود در این لحظه سکون برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد : " خدایا کمکم کن!" ناگهان صدای پر طنینی از آسمان شنیده شد : " از من چه می خواهی؟"
" ای خدا نجاتم بده!"
" واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟ "
" البته که باور دارم."
" اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته شده را پاره کن "
یک لحظه سکوت ... و مرد تصمیمش را می گیرد...
گروه نجات تعریف می کردند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند، بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود...
و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت...


داستانی رو که خوندید پشت صفحه آگهی مسابقات تنیس باشگاه پیام پیدا کردم ، مسابقاتی که با دوستم البرز دو نفری شرکت کردیم ، من در مرحله اول و البرز در مرحله سوم کنار رفتیم ، البته هر دو به دلیل مصدومیت ;)

ثبت در  OYAX Add to Balatarin Add to your del.icio.us Tweet about this Send to facebook Send to friendfeed

نوشته شده در تاریخ پنجشنبه،19 اوت 2005