« امروز نفس کشیدم... | HOME | Temuri »

دوشنبه،13 آوریل 2004

داستان عینک

مرد نشسته بود .......... زن نشسته بود ............

كنار هم نشسته بودند ..............

روي دو صندلي .......... در يك اتاق...........

آنجا مطب يك چشم پزشك بود ............


آن دو زن و شوهر نبودند ............. غريبه بودند...........

مرد دوربين بود ............ نزديك را خوب نمي ديد ............

زن نزديك بين بود ........... تمام ريزه كاري هاي دنيا را تا چند سانتيمتري نوك دماغش مي ديد ، مناظر زيباي آن دورها را نمي ديد . رهگذران انتهاي كوچه هارا نمي ديد . اما مرد را با تمام جزئياتش مي ديد .........

حتي ريزه كاريهايي كه خود مرد هم خبر نداشت . يك لكه كوچك را گوشه شلوار مرد مي ديد .......

كناره كمربندش را مي ديد كه خورده شده ......................

آستين نيمدار كت مرد را از ساختمان ده طبقه نماي سنگ يشمي بهتر مي ديد .............

مرد مي خواست با زن حرف بزند . زن مي خواست مرد را بازهم بكاود....................


زن فكر مي كرد “ چه مرد كثيفي ! چه سر و وضعي ! واقعا كي دردنيا حاضر است فداكاري كند و همسر اين مرد مضحك شود ؟

چه كسي حاضر است كله و موهاي زشت اين مرد را هر شب و هر صبح نوك دماغش ببيند ؟ با اين منظره نفرت انگيز بخوابد و با آن بيدار شود ؟

زن دوست داشت مرد را از پنجره همان اتاق پرت كند به جايي دست كم دورتر از نوك دماغش .........

مرد زن را واضح نمي ديد . محو مي ديد ، فرو شده در بخار . زن را در هاله اي مي ديد كه بيشتر به او جنبه آسماني مي داد .

مرد دوست داشت زن را نوك قله كوه بگذارد و از دور سير نگاهش كند ..............

در آن اتاق صندلي هاي خالي ديگري هم بود ..............

مرد دوست داشت روي دورترين صندلي بنشيند و زن را سياحت كند ...….

زن دوست داشت روي دورترين صندلي بنشيند و مرد را نبيند ............

همين تفاهم آن دو را به وصال هم رساند .

در يك لحظه هردو به سمت صندلي آمال و آرزوهاي خود شيرجه رفتند ......

مرد با متانت هرچه تمام تر صندلي را به زن تعارف كرد .


زن سرخ شد و نشست...........

در آن لحظه ، صداي مرد در نظرش چه طنين مردانه اي داشت ،

مرد چه باوقار و متين بود، مي شد مثل كوه بر او تكيه زد .

البته زن هيچگاه تا آن زمان بر كوه تكيه نزده بود ، كسي را هم نديده بود كه اينكار را كرده باشد ، ولي فكر مي كرد تشبيه جالبي است .

مرد هم كه همچنان زن را در هاله اي نوراني مي ديد موقع را مناسب ديد و سر صحبت را باز كرد.

چند ماه بعد ، زن و مرد كه ديگر زن و شوهر بودند ، هركدام عينكي رابر بيني حمل مي كردند .

زن هرروز به قله كوههاي شمال شهر نگاه مي كرد و تعجب مي كرد كه چطور قبلا آنها را نديده وگرنه فتح شان مي كرده .


مرد هم هرروز در گوشه چشمان زن چيزهايي مي ديد كه وحشتش مي گرفت و فكر مي كرد اين نشانه هاي هولناك سابق كجا پنهان بوده اند..........

البته اين زوج در هنگام خواب عينك ها را از روي بيني بر


مي داشتند و آسوده تا صبح در آغوش هم مي خوابيدند .

نویسنده ناشناس

ثبت در  OYAX Add to Balatarin Add to your del.icio.us Tweet about this Send to facebook Send to friendfeed

نوشته شده در تاریخ دوشنبه،13 آوریل 2004

نظرات

Hey, that's a clever way of thininkg about it.

نوشته شده توسط Alican در دوشنبه،24 ژوئیه 2012

e1rVxk qdriirlpofxd

نوشته شده توسط tukhnie در دوشنبه،24 ژوئیه 2012

LAMf7h wdofmohtpgoa

نوشته شده توسط lnbzujmkzfn در چهارشنبه،26 ژوئیه 2012

ارسال دیدگاه

مشخصات مرا به یاد داشته باش.