« ... | HOME | اغاسی، آغاسی یه من »
چهارشنبه،15 ژوئیه 2004
بی عنوان
دختر گفت:
ـ ساعت پنج . خوب است؟
پسر گفت :
ـ باشد .
و تمام هفته را منتظر آن ساعت بود .
قهوه ، يا بهرحال مايعی که رنگ قوه ای ملايمی داشت و پسر سفارش داده بود ، در فنجان سرد می شد .
ديگر نمی دانست چه بگويد . گفت:
ـ مثل همين فنجان! ... اينطوری نبود که فکر کنم چيزی ست که من رويش تسلط دارم و می توانم هر جوری که بخواهم تکانش دهم يا .... يا مثلا" چپه اش کنم.
دختر گفت:
ـ يا مواظبش باشم که کسی آنرا نشکند .... ها؟!
ـ يک همچو چيزی . بله . اما واقعا" اين نبود.
دختر خنديد:
ـ ولی من اينطور فکر ميکردم .
خنده اش شيرين و سرد بود . مثل مايعی که پسر حالا می نوشيد .
دختر ادامه داد:
ـ بهرحال بنظر من ، آدم خيلی نمی تواند مسئول احساس ديگران نسبت به خودش باشد . بخصوص وقتی برای بوجود آوردن اين حس کاری نکرده باشد . همانی باشد که هميشه بوده ، و اين برای کسی خوشايند يا ناخوشايند بنظر برسد . شما اينطور فکر نمی کنيد؟
پسر سرش را پايين انداخته بود . داشت انگشتش را روی لبه ء فنجان می چرخاند:
ـ خب ، نمی دانم . شايد .
بغضش گرفته بود .
..
بيرون آمدند . دست دادند . دست پسر گرمتر بود . دختر هم فهميد.
از بلاگ سیزیف
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه،15 ژوئیه 2004