« این نیز بگذرد... | HOME | فعلا »
جمعه،27 مارس 2004
خنده را به یاد می آورم
تنها دارای من شنیده هاست. در پارکی کنار رود خانه نزدیک نیمکت ایستاده ام . به گمانم شب است ، چون نور آفتاب را احساس نمی کنم. در سمت راستم ، صدای آهنگین رود خانه به گوش می آید و باد ، همانطور که بدن مار مانندش را در میان برج های شهر پیچ و تاب می دهد ، به نوای رود خانه پاسخ می دهد . آکنده از خاطرات گذشته و فراموش شده هستم : وز وز یکنواخت ماشین های سواری و عو عو کامیون ها ، صدای ثابت صدها گام که این ور و آن ور می روند یا می دوند ، و یا برای در امان ماندن از باران ، سر پناهی می جویند ؛ صداهایی مثل خنده کودکان ، هیاهوی عشاق ، فریاد یک مادر ، آه کشیدن یک پدر، مدت هاست که صدای خنده ای را نشنیده ام اما آن را خوب به خاطر می آ ورم .
شاید موجودات فانی چندان موافق نباشند اما به عقیده من ، سنگ فناپذیر نیست . من و شهر ، با هم از پا در می آییم و در هم می شکنیم . مرا ساختند تا نکته ای را به یاد بیاورم . حالا بد نیست که در باقی مانده عمر ،
فقط آنها را به خاطر بیاورم . همین.
تی سی دراگون
ترجمه م ویسی
نوشته شده در تاریخ جمعه،27 مارس 2004