جمعه،31 ژانویه 2004
بی عنوان
قبل از شروع امتحانات رو یه تیکه کاغذ نوشتم :
تو باید موفق بشی نه به خاطر خودت بلکه بخاطر اونهایی که دوستت دارن.
کاغذ رو گذاشتم رو میز کارم گرچه همیشه می رم کتابخونه ولی خب هر روز می دیدمش .
دو بار تو خونه دعوام شد ، جواب سلامم رو هم نمیدن
خواهرم بعد از کوتاه کردن موهاش هر سری که تو آینه خودشو می بینه گیرش می گیره .
به درک چند بار بهش گفتم نکن!
ولی بهش می آد.
نمی دونم ؛ خستم ، خیلی خستم .
تا الان سر درد نداشتم اصلا همیشه با خودم فکر می کردم این دیگه چه جور دردیه ؟!
ولی الان دیگه بهش عادت کردم
ریشامو 3 هفته ای میشه که نزدم ؛ شدم عینه کثافتا.
به جهنم!
روم نمی شه بهت خبر بدم
به خاطر یه سری عوضی که اسم خودشونو گذاشتن استاد
تو دانشگاهی که به خاطر پولش آدمو می ندازن
حالم ازش به هم می خوره
تو خونواده ای که فوق لیسانس مدرک پائینشونه
به من چه ؟ کی اهمیت میده؟ هان؟
هیچ انگیزه ای ندارم برای ادامه دادنش ، هیچی: پوچ
شاید خواست خدا بود که با تو آشنا بشم ، نمی دونم ؟ شاید نه حتما : انگیزه
کمکم کن
دوستت دارم
راستی همین رنگ قهوه ای که زدی خوبه ، یعنی عالیه.
نوشته شده در تاریخ جمعه،31 ژانویه 2004