« اگر دين حقيقت نداشت | HOME | خدمت يا خيانت؟! »
جمعه،31 اوت 2002
داستان يک زندگی از نوع C
سيزده ساله بودم و خسته از دعواهای هميشگی پدر و مادر . يک روز کيف پول مادرم را برداشتم و زدم به چاک. آمدم شهر اولش خيلی می ترسيدم اما وقتی اول کار برام موبايل خريدند همه چيز را فراموش کردم و خوشحال شدم و بی خيال تا اينکه شدم يک پرستوی شکسته بال .
همه چيز فقط يک رويا بود و بقيه بی سر و سامانی و بی کسی و تحقير و تفاله شدن . راه برگشت نداشتم ، پس ادامه دادم حالا هم فقط ميتوانم بگويم ، عجب اين شهر قشنگه ، پر از گرگ و پلنگه !
پرستو ـ ل
از همشهری پنج شنبه ۳۱ مرداد ۸۱ صفحه ۱۲
( عنوان اصلی فقط يک رويا بود! بوده است.)
¤¤¤
ما در حال اسباب کشی هستيم ، واقعا سخته که جايی رو که ۱۳ سال توش بودی رو با چند فرغون خاطره ترک کنی!
نوشته شده در تاریخ جمعه،31 اوت 2002