« راپورت يوميه | HOME | ریکاردو چی کار می کنی »

پنجشنبه،11 آوریل 2003

یه چوخاطره!(به سبک مدرسه موشها)

روز سوم عید بود و ما تو شلوغی طبقه 2 بازار بزرگ پردیس 2 کیش دنبال مغازه های مورد نظرمون می گشتیم و صدای انبوه مردم و مجری برنامه قرعه کشی هم لحظه به لحظه زیاد تر می شد مامان اینها داشتن می رفتن طبقه ÷ایین که چشمم افتاد به یه دختر خوشکل اونور نرده ها همینجور که پله برقی پایین می رفت دیدم بغض کرده و ناراحته و تنها داره این ور اونورو نگاه می که سریع برگشتم بالا و رفتم دستشو گرفتم بعد هم بغلش کردم ازش اسمش رو پرسیدم گفت صدف گفتم صدف چی گفت نمی دونم گفتم اسم بابات چیه؟ گفت اسفندیار خلاصه بردمش سمت جایی که مراسم مسخره قرعه کشی بود و از مردم خواستم تا بهم راه بدن تا بتونم مجری رو ببینم به مجری ماجرا رو گفتم و اون هم اسمها رو گفت. فکر کنم 1 دقیقه ای گذشت ولی برای من زمان طولانی بود خواستم برم طبقه ÷ایین دفتر اطلاعات که دیدم یه مرد با دو تا دختر بزرگ سال اومدن پیشم و صدف رو که محکم من رو چسبیده بود از من گرفتن بعد از رد و بدل شدن صحبتهای عادی تو این جور مواقع وقتی ازشون جدا شدم تو دلم به خواهر هاش فهش دادم آخه نباید یه ذره مواظب خواهر کوچولوشون باشن حتی به اندازه ای که نگران خراب شدن آرایششون هستن!
تو این موقع برگشتم سمت جایی که از مامان اینها جدا شده بودن مامانم می گفت رنگت سفید شده بود. ضربان قلبم هم هنوز ÷ایین نیومده بود آیا صدف منو هنوز به خاطر داره؟ خاطره بعدی بمونه برا بعد.

ثبت در  OYAX Add to Balatarin Add to your del.icio.us Tweet about this Send to facebook Send to friendfeed

نوشته شده در تاریخ پنجشنبه،11 آوریل 2003

نظرات

ارسال دیدگاه

مشخصات مرا به یاد داشته باش.