« ... | HOME | خروس قندیِ دیجیتال »

پنجشنبه،14 مه 2004

کابوس

... جنگ واقعی آن چیز هایی بود که خودش از اشغال چین به دست ژاپنی ها در 1937 دیده بود ؛ جنگ واقعی رزمگاه های قدیمی هونگ جائو و لونگ هوا بود که هر بهار اسخوان مردگان دوباره در شالیزار ها سبز می شدند و به سطح آب می آمدند ؛ جنگ واقعی هزاران پناهنده ی چینی بود که انبوه انبوه در جان پناه های چوبی پوتونگ از وبا می مردند ؛ جنگ واقعی سرهای غرقه به خون سربازان کمونیست بود که در سراسر بندِ چینی ها بر سر نیزه زده بودند. در جنگ واقعی کسی نمی داند طرفِ کیست ، و نه پرچمی در کار است ، نه گوینده ای ، نه برنده ای . در جنگ واقعی دشمنی در میانه نیست.

تکه ای که خوندید قسمتی از متن کتابیه به اسم امپراتوری خوشید نوشته جی جی بالارد از نشر چشمه ، کتابی که این روزها دارم می خونمش و خیلی روم تاثیر گذاشته... دیشب بعد از اینکه فصل اول کتاب رو خوندم خواب دیدم ، خواب که نه کابوس دیدم ... دیدم تو جبهه هستم یه سرباز عراقی جولوم با تفنگ خالی واستاده منم همینجوری در حالی که تفنگ رو به سمتش نشونه گرفتم ماتم برده ... هر چی فکر کردم دیدم نه من نمی تونم بکشمش ، یعنی نباید بکشمش ، یعنی اجازه ندارم بکشمش... ولی اون که وضعیت منو دید با خنجر به سمتم حمله کرد... مهم نیست مهم اینه که من به اونجا که باید رسیده بودم...وقتی سر بریده ی نیک برگ رو می بینم وقتی بدن های شکنجه شده ی عراقی ها رو می بینم فقط یک آرزو می کنم ... و فقط یک آهنگ میاد تو ذهنم... به امید اون روز.

ثبت در  OYAX Add to Balatarin Add to your del.icio.us Tweet about this Send to facebook Send to friendfeed

نوشته شده در تاریخ پنجشنبه،14 مه 2004