« نوبهار | HOME | ... »

جمعه،20 مارس 2004

عشق را زاری ها نگر

می خواستم 19 ام این متن رو بگذارم دلم نیومد ، دم عیدی ، ولی ...

با هم رفتيم بيرون مي خواستيم مارمولکو ببينيم ولي توقيفش کرده بودن بجاش دنيا رو ديديم قصه یه آدم کثیف ، پياده برگشتيم سمت خونشون ؛ گل لاله رو بهش دادم خيلي دوستانه با هم خدا حافظي
به هم لبخند زديم ؛
اومدم خونه تا به حال اينقدر دلم براي کسي تنگ نشده بود ، رفتم از خونه بيرون ماشينو برداشتم و رفتم تجريش نامه ها رو پست کردم به عطا تلفن زدم که مي ياد بريم بيليارد گفت: نه . سر ظفر يه تصادف کوچولو کردم ؛ برگشتم گاندي ژيله خاکستري رو با يه آبيش عوض کردم .
برگشتم خونه يه ميل بهش زدم ،
نظرشو خوندم ،
حوس کردم با خدا حرف بزنم ...
رکعت دوم قبل از اينکه به خودم بيام همينجور اشکام جاري مي شد
نفميدم چقدر گذشت تا آروم شدم بعدا از روي مديا پلير فهميدم چهل و پنج ديقه
کاملا يخ زده بود ، مي لرزيدم قدرت اينکه تکون بخورم رو نداشتم
خدايا کمکم کن
خدايا کمکم کن
حس مي کنم خيلي اشتباهات داشتم تا حالا خيلي فرصت ها رو از دست دادم
خدايا کمکم کن
تو هم کمکم کن
منم کمکت می کنم
...
احساس سبکي عجيبي مي کنم
مثل پر

ثبت در  OYAX Add to Balatarin Add to your del.icio.us Tweet about this Send to facebook Send to friendfeed

نوشته شده در تاریخ جمعه،20 مارس 2004